دریای بی باک

دریاییم و نیست باکم از طوفان/ دریا همه عمر خوابش آشفته است

دریای بی باک

دریاییم و نیست باکم از طوفان/ دریا همه عمر خوابش آشفته است

سیاهی تصویر یا تصاویر سیاه؟!

ماندگاری تصاویر به خودی خود نمی‏تواند تداعی کننده‏ی امر نیکویی باشد، چرا که تصاویر بسیار دلخراشی از آتلیه‏های خصوصی و غیر خصوصی جهان بیرون آمده است، که در حافظه‏ی جهانیان با چنان سیاهی ثبت شده‏اند که با دیدن دوباره و چند باره‏ی آن‏ها نیز، همچنان بعض است که بر گلو سنگینی می‏کند و راه خود را از چشم پیدا می‏کند.   

                                                                                                                  

 

پ . ن: آمریکا و اعدام سیاهان به وسیله سفیدان 

 این عکس در سال ۱۹۳۰ گرفته شده است و صحنه اعدام غیرقانونی دو سیاه متهم به جنایت را که اصطلاحا «لینچ» نامیده می‌شد، نشان می‌دهد. این دو نفر به وسیله انبوهی از مردم از زندان ایالتی، غیرقانونی و به زور بیرون آورده شدند و پس از شکنجه به دار آویخته شدند. چهره‌های بی تناسب شاد مردم، منقلب کننده است.

Brain Drain

قلم‏ فرسایی در باب مقولات تکراری که روز به روز بر آثار و پیامدهای آن افزوده می‏شود و درمانی برای آن تدارک دیده نمی‏شود، نه‏تنها خسته کننده، که عذاب‏آور است و نمونه بارز این نوع نوشته‏ها در میان مجلات و وبلاگ‏های فارسی، پدیده‏ی فرار مغزهاست که هم خود فرار مغزها، و هم نوشتن در این مورد را به امر مسلطی در فضای روشنفکری ایران تبدیل کرده است.
البته این‏جا به ریشه‏یابی و یا ارائه‏ی راهکار در این مورد پرداخته نمی‏شود، چون هم از حوصله‏ی این نوشته‏ی کوتاه بیرون است، هم اینکه صلاحیت چنین کاری را در خود نمی‏بینم.
اما چیزی که وادار به نوشتنم کرد آماری بود که چند روز پیش سایت خبر آنلاین به نقل از صندوق بین‏المللی پول ارائه کرده و رتبه‏‏ی اولی ایران در میان 91 کشور توسعه یافته و در حال توسعه بود؛ و اینکه در این چند ساله شاهد رفتن بسیاری، و یا اظهار تاسف از نرفتن بسیاری دیگر بوده‏ام.
این امر بسیار نگران کننده و آینده‏ی مبهمی را پیش‏روی کشور قرار می‏دهد و نمی‏دانم برای شخص خودم به کجا ختم می‏شود، به رفتن و یا نرفتن، و این است مسئله!
 

پ . ن: فرارهای دیگری در راه است، و این بار فرار دست‏های ماهر.  

 

پ .ن بی‏ربط!: یکی نیست به این‏ها بگوید بنشینید سر جای‏تان.

شهر، روستا و روستا شهر های ما

  • هم زمان با وقوع فوردیسم در ایالات متحده، گریز از مرکز و گرایش به حومه نشینی افزایش بی سابقه ای پیدا کرد که این خود مرهون رشد سریع بزرگراهها و تولید انبوه اتومبیل توسط کمپانی های بزرگ اتومبیل سازی، به ویژه فورد، بود.
  •  در دهه های 55-45 و 65-55 شاهد رشد بی رویه و بدقواره شهرها(urban sprawl) در ایران بودیم به صورتی که برای اولین بار در تاریخ کشورمان و در دهه ی 60 شاهد پیشی گرفتن درصد شهرنشینی بر روستا نشینی بودیم.  
  • رشد بسیار سریع جمعیت در دوهه ی ذکر شده و بخصوص در اوایل انقلاب که ۹/۳ درصد برآورد شده بود و حائز رتبه دوم گردیدیم، باعث شد که سیل عظیمی از روستانشینان به طرف شهر های نفتی( اصطلاحی برای توصیف شهرهایی که با استفاده از درآمدهای چشمگیر صنعت نفت، رشد و گسترش پیدا کرده اند) هجوم بیاورند و مشکلات بیشماری از جمله ایجاد حلبی آبادها در حومه ی شهر ها، کمبود زیرساختهای مهم و حیاتی در شهرها و نبود فرهنگ شهرنشینی در قشر بزرگی از شهرنشینان را به دنبال داشت.
  • بسیاری از جغرافیدانان و برنامه ریزان توسعه معتقدند برای رسیدن به توسعه ی پایدار، باید با یک دید ترکیبی و کل نگرانه، دو پدیده ی روستا و شهر را در نظر گرفت و در برنامه ریزی ها برای هر کدام از این سکونتگاهها، نباید دیگری را از یاد برد و همچنین با اتخاذ راهکارهایی سعی بر این نمود که جمعیت روستایی را در روستاها حفظ نمود و با این کار بخش عمده ای از اقتصاد کشور را پویا نگه داشت.
  • سوال این جاست که چرا با این همه مشکلاتی که برای شهرها برشمرده می شود و گران بودن قیمت ها در شهرهای بزرگ، بسیاری از روستاییان و حتی ساکنین شهرهای کوچک گرایش به سوی شهرهای بزرگ را دارند؟ آیا به این دلیل نیست که امکانات( بهداشتی، رفاهی، اقتصادی و ...) در روستاها و شهرهای نزدیک به آنها چنان ناچیز است که رغبتی بر ماندن در جای خود نمی ماند؟
پ . ن: این مطلب را بعد از کلاس روابط متقابل شهر و روستا نوشتم که در آن کلاس، استاد تاکید بر این داشت که ساکنان روستا به دلیل این که در روستاها مراقبت های اجتماعی و ... از طرف خود ساکنین زیاد است باید میل به ماندن در روستا در میان روستانشینان تقویت شود تا از گزند آسیب های فرهنگی و اجتماعی و حتی اقتصادی در امان باشند و من هم با بیان این نکته که اتفاقا شاید یکی از دلایل اصلی مهاجرت روستاییان، به ویژه جوانان روستایی، به شهرها همین محدودیت آزادی های فردی در روستاهاست که راه را برای تغییر در افکار و عقاید و ارزش ها و حتی پوشش و ظاهر می بندد، بحث را به چالش کشیدم اما طبق معمول استاد حرف های من برایش غیر قابل قبول بود! 

کتابت را جا بگذار!

دلبستگی به وسایل شخصی، جزیی جدایی ناپذیر و مشترک است میان آدمیان، و دیگر تفاوت ها از آنجا ناشی می شود که هر کسی به یک وسیله ی خاص دلبستگی دارد، و من از این میان، کتابهایم را انتخاب می کنم و روی آنها تعصب خاصی دارم و حتی المکان به افراد امانت گیرنده ی کتابها نیز تذکر خواهم داد در مراعات حال کتاب را کردن!
اما امشب در حین وبگردی(این واژه، ناجور با واژه ی ولگردی مترادف است!)، به مطلب بسیار بسیار جالبی(البته از نظر خودم) برخوردم که من را به فکر واداشت.
اما قضیه از این قرار است که ظاهرا مدتی است در ممالک فرنگی رسمی باب شده(اصل خبر را اینجا بخوانید) بدین صورت که، افرادی که کتابی را خریده و خوانده اند، کتاب را دریک مکان عمومی به جا می گذارند و در صفحات اولیه کتاب نیز نوشته ی کوتاهی می نویسند مبنی بر اینکه عمدا کتاب را در آن مکان به جا گذاشته اند که دیگران هم استفاده کنند و بعد از خواندن، آنها هم کتاب را در یک مکان عمومی دیگر بگذارند تا دیگران هم استفاده کنند و این دور به این شکل ادامه پیدا کند.
ایده ای است بسیار  ناب و جالب، اما نمیدانم دل کندن از کتابی که با عشق و علاقه خریده ای(این هم در نظر داشته باشید که بحث مالی هم گهگاهی با مقوله ی عشق مخلوط می شود) چقدر می تواند آسان باشد یا اصلا می تواند آسان باشد. من که امیدوارم بتوانیم این ایده را هم در مملکت خودمان عملی کنیم تا کمکی به فرهنگ کتابخوانی در ایران کرده باشیم.

پ . ن مهم: این جا هم می تواند بین علما اختلاف افتد که چه کتابهایی را ما باید به جا بگذاریم، تاریخ تمدن ویل دورانت، پوپر و جامعه باز و دشمنانش، دیوان شمس تبریزی، توتالیتاریسم هانا آرنت، یا قورباغه را قورت بده ی برایان تریسی و یا اصلا کتاب های جذاب، پر طرفدار و پر تیراژ طالع بینی!

ژاکوبنهای قرن 21

در دانشنامه سیاسی داریوش آشوری، ژاکوبنیسم اینگونه معرفی شده: جنبش افراطی در دوران انقلاب فرانسه که با روبسپیر و اعضای (کلوب ژاکوبن) مربوط است. ویژگی آن دنبال کردن هدفهای انقلابی به هر قیمت و پرهیز از هرگونه سازشگری است. برخی از ویژگیهای نوعی ژاکوبنیسم عبارتست از: خوار شمردن خواست اکثریت، هواداری از دیکتاتوری یک گروه پابرجای انقلابی، ایجاد (کمیته های امنیت همگانی) به عنوان نهادهایی برای به کار بردن ترور. در پس این نظر آن نظریه روسو نهفته است که توده ها برای پایان رساندن انقلاب روشن بینی لازم را ندارند.

این خصوصیات برای ما بسیار آشنا به نظر می آید و به روشنی شاهد این نوع برخورد از سوی گروهی مشخص و قدرتمند هستیم که به نظر می رسد با یک رویه ی پراگماتیکی عجیب و حتی با تشبث به ریشه های ملی و برانگیزاندگی حس ناسیونالیستی که در تضاد آشکار با ایدئولوژی این گروه است، به دنبال حفظ ریشه های انقلابی خاصی که فقط خود بدان معتقدند، هستند. در این میان عوامگرایی واپس گرای این حلقه نیز قابل تفسیر است و بسیاری ایده های مختلف این افراد برای بازستاندن مشروعیت و تثبیت آن.



سربازی یا اجباری؟

در این چند سال اخیر که هم سن و سال های خودم را نگاه می کردم، می دیدم که تقریبا همگی آنهایی که من در ارتباط نزدیک بوده ام با آنها، به نوعی از رفتن به خدمت سربازی معاف شده اند. حالا یکی معافیت پزشکی گرفته، سه نفر دیگر به علت جبهه رفتن پدرانشان معافیت گرفته و یکی دو نفر دیگر هم چون به استخدام آموزش و پرورش درآمده بودند معاف از خدمت سربازی شده اند. این امر باعث شده که در این چند سال به سربازی رفتن و یا نرفتن خودم هرازگاهی فکر کنم و از وقوع یک چنین امری هم نگران شوم.
بله نگران شوم! نگران از اینکه حداقل 17 ماه باید به کار شبانه روزیی دست بزنم که هیچ گونه تعلق خاطری به آن ندارم، هیچ؛ بلکه به شدت از آن اجتناب می ورزم (ناگفته نماند اگر کارت بسیج فعال داشته باشی حداقل 6 ماه از این زمان کاسته می شود و به همین دلیل خیلی ها به صرافت جور کردن یک کارت عضو فعال بسیح افتاده اند).
حال من نمی توانم درک کنم که سپاه و ارتشی که با چنین انگیزه و نیرویی تشکیل شود به چه درد می خورد؟ و آیا اصلاً این تعداد جوانانی که تا درصد بسیار بالایی، و می توانم بگویم که صد در صد همه ی مشمولان خدمت سربازی، از رفتن به آن ابا دارند، به چه جرمی باید به این کار واداشته شوند؟ آیا صرف جرم پسر بودن! (و گویا در این مملکت ما باید شاهد آن باشیم که هم دختر بودن جرم باشد، هم پسر بودن) این کار را توجیه می کند؟
در حالی که ما شاهد آنیم که در ارتش کشورهای دیگر، بانوان حضور محسوسی دارند و نیروهایی از هردو جنس در کنار هم حضور دارند و این هم زیستی مسالمت آمیز و رضامندانه (در این جا امر هم زیستی مسالمت آمیز مدنظر نیست، بلکه خودِ رفتنِ با اراده این افراد و استخدام شدن در ارتش مدنظر است) یا به خاطر حس ملی گرایانه این تعداد از افراد است که امروزه می توان گفت درصد بالایی از این افراد بدین خاطر به ارتش روی نیاورده اند؛ یا به خاطر دلایل شخصی خود آنها و یا به خاطر حقوق بالایی است که برای این سربازان در نظر گرفته شده است، که میتوان طیف وسیعی از سربازان را در این گروه قرار داد.
و البته چیزی که در این میان واضح و مبرهن است، حضور آگاهانه و رضایتمندانه ی این افراد است که در ارتش مشغول خدمت می شوند و نه به خاطر اینکه اگر بخواهند در کشور خود به عنوان یک شهروند قانونی موجودیت پیدا کنند باید به این امر دست بزنند.
حال من می خواهم با پدر بزرگ ها و مادر بزرگ هایمان هم آوا شوم و بگویم اجباری و نه خدمت مقدس سربازی، و جنبه تقدسی را که زعمای قوم به زور می خواهند به آن بدهند را از آن بزدایم و به این نکته اشاره کنم که خود آنان نیز به این امر که این خدمت در میان مشمولان به هیچ روی مقدس به شمار نمی آید، وقوف کامل دارند اما از اصرارشان برای مقدس جلوه دادن آن، نا آگاهم.

کلماتی در باب تمجید یا ...

مطمئناً شما هم مثل بنده در کلمات توصیفی که برای توصیف هم وطنانمان چه ترک، کرد، بلوچ، عرب، ترکمن و حتی گاهی فارس ها( برای بسیاری از ما با شنیدن اسم این ملیت ها و یا قومیت ها پیش فرضهای تعیین شده ی قبلی در تعریف آنان به ذهنمان متبادر می شود که ملاک داوری، و البته کلمه درست تر، ملاک پیش داوری ما از آنان می گردد؛ اما آیا تا چه حد این پیش فرضها در برگیرنده ی واقعیت های موجود هستند؟) که در مناطقی از مرزها ساکن هستند را که از جانب مجریان تلویزیونی به کار برده شده توجه فرموده اید و یا اگر هم به صورت کامل به آنها توجه نکرده اید، این کلمات کلیشه ای به گوشتان آشنا هست.

یکی از این کلمات کلیدی که درمعرفی و یا شاید تعریف و تمجید! از مرزنشینان بسیار کاربرد دارد، کلمه ی غیور و غیرتمند است که ممکن است به خودی خود در بازه های زمانی خاص و یا مکان ها و فرهنگ های خاصی در بر گیرنده ی بار معنایی منفی نباشد، اما آیا این کلمه در بر گیرنده ی یک نوع عصبیت و پیروی از عواطف و احساسات( شاید کورکورانه هم) نیست که تا حد زیادی در تضاد کامل با عقلانیت مدرن نیز می باشد؟

مشکل من با این کلمه( و نه فقط با این یک کلمه خاص، بلکه کلمات و جملات بیشمار دیگر که نسنجیده استفاده می گردد) از آنجا ناشی می شود که اگر نگوییم به طور خودآگاه بر سایر هم وطنان تاثیر گذاشته و تعریفی نیمه بدوی از این به حاشیه رانده شده ها! به دست آنان می دهد، به صورت ناخودآگاه تاثیرات خود را گذاشته و چون روابط بسیاری از ما، متاسفانه، از تعریفات و مختصاتی است که شاید خودمان به هیچ وجه با آن برخورد نداشته ایم و صرفاً از جانب عده ای خاص به ما تحمیل شده، تعریف شده، در نتیجه کاربرد این نوع کلمات( که در جهت دار نبودن آن می توان شک داشت) بیشتر از آنکه بتواند معرف شخصیت مثبت و حتی واقعی از این هم وطنان باشد، یک شخصیت منفی برای این عده از ایرانیان به جا می گذارد.

پرسش

با الهام از مستند پرسش، ساخته ی الیکا هدایت

 

علامت سئوال بزرگ زندگی ما چیست؟

زندگی روزانه ی ما پر است از پرسش هایی که برگرفته از ماجراهای ذهنی و عملی ماست و انتخاب یکی از این پرسش ها به عنوان پرسش بزرگ زندگی هر انسان شاید بتواند حداقل تکلیف ما را با خودمان مشخص کند.

اما ظاهراً من با این انتخاب هم مشکل دارم و نمی توانم به راحتی به این انتخاب دست بزنم( که البته شاید این یک معضل چندان مهمی به نظر نرسد، اما در حقیقت چنین نیست).

و شاید بزرگ ترین پرسش کنونی من این باشد که واقعاً بزرگترین پرسش زندگی من چیست؟!

پرسش و علامت سئوال بزرگ زندگی شما چیست؟

دگر بودها و کلان روایت ها

(تأملی پیرامون به حاشیه رانده شده­های باقی مانده در برهوت به حاشیه رانده شدگی)

 

در جوامعی که یک فرا روایت (سیاسی، نژادی، و ...)، زمام امور را به دست گرفته و خود را نایب برحق امر واقع و نومن تمامی امور می داند و به تبع آن قطعیتی خشن و متحجر در سامان نمادین آن جوامع ظهور می کند و از طریق تولید و بازتولید ایدئولوژی (سیاسی، نژادی، مذهبی و ...)  تمامی روزنه هایی که از طریق آن افراد می توانستند امر واقعی تهی از معنا را مشاهده کنند، بسته می شود.

در چنین موقعی سوژه های جهت داده شده (چه سوژه ای؟؟!! در واقع سوژه­هایی که از سوژه بودن تهی گشته و به بودهای مکانیکی فاقد قدرت تمیز تبدیل گشته) به خاطر شبح سهمگین و خرفت کننده­ی ایدئولوژی توان رؤیت لایه های زیرین سامان نمادین یعنی امر واقع را می بازند و در واقع یکی از فاکتور­های اصلی تغییرات در فاضلاب سامان نمادین رو به تباهی می رود و اصحاب کلان روایت­ها آزادانه به تولید و باز تولید سامان نمادین مطابق با ایدئولوژی خود می پردازند. از آنجا که امر واقعی کامل نیست و نمی تواند کامل باشد از طرف دیگر امور نمادین هرگز نمی توانند امر واقعی را به طور کامل پوشش دهند، پس در نتیجه همواره بخشی از امر واقعی هست که غیر نمادین باقی می ماند. چیزی که نمی تواند با امر نمادین تطبیق یابد سبب یک تعارض بنیادین می شود که در نهایت از طریق چرخه­ی بی وقفه دیالکتیک به ایجاد سنتزهای جدید که همان سامان نمادین جدید با ویژگی های جدید از جمله وارد متن شدن به حاشیه رانده شده­ها همراه است، کمک می کند. در سامان نمادینی که ایدئولوژی روزنه های مشرف به امر واقع را نبسته است، سوژه ها پی­خواهند برد که واقعیت سیاسی، دینی، فرهنگی و ... متکثر می باشد و ادعای بی چون و چرای واقعیت، یک امر عبث و بیهوده جلوه می کند. « زیرا ایدئولوژی مغاک تعارض را پر می کند، حفره­های موجود در سامان نمادین را وصله می کند و قدرت دیدن امر واقعی تهی از معنا را می بندد».

در ایران حاکمیت کلان روایت های سیاسی، زبانی، و ... چنان بر سامان نمادین شدید بوده که در اغلب مواقع دگربودها را به سطح آدم های درجه دوم و سوم کاهش داده و به خاطر تبدیل شدن آن به کلان روایت­ها به ایدئولوژی و واقعیت ناب، حقوق قانونی و مدنی و انسانی از آنها دریغ گشته و هرگونه فعالیت به حاشیه رانده شده­ها جهت وارد متن شدن و به دست آوردن حقوق اولیه ی انسانی (مثل آموزش به زبان مادری، انجام آزادانه فعالیت­های فرهنگی، دینی و ...، تصدی پست ها و مشاغل خاص، سهیم شدن در امور مملکت داری، عدالت اقتصادی و ...) از طرف اصحاب کلان روایت ها با ساز و برگ­های ایدئولوژیک و سرکوب گر مورد ایذاء قرار گرفته و تا حد زیادی از طرف به اصطلاح روشنفکران مورد استهزاء  و از جانب روشنفکران مورد بی مهری و بی اعتنایی واقع شده است ( شاید علت آن بسته شدن روزنه های موجود در سامان نمادین باشد که به طرف امر واقع باز شده اند و یا علت آن چیز دیگری مثل؛ نادیده گرفتن آن روزنه ها و یا سرباز زدن از نگریستن به امر واقع و ... باشد).

راه کار مناسب جهت از اقتدار افتادن کلان روایتی خاص و از حاشیه درآمدن به حاشیه رانده شده ها و وارد متن شدن و قبول آنها به عنوان باشندگانی شبیه ما را می توان در ایجاد و گسترش حوزه های عمومی و کنش ارتباطی تحریف نشده هابرماس جست و جو نمود:

حوزه­ی عمومی: هابرماس از گستره یا فضایی اجتماعی یاد می کند که « میان دولت و جامعه مدنی قرار می­گیرد» و کارکرد فعال و اجتماعی اش به تمایز قطعی و شفاف میان آن دو بستگی دارد. این گستره مجموعه ای است از کنش ها و نهاد­های فرهنگی که البته دارای نقش ویژه­های سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی نیز می باشد. این کارکردها جنبه­ی عمومی «همگانیت» دارند که در بهترین حالت از نفوذ نیروها و نهاد­های دولتی مستقل و مصون هستند. گستره ی همگانی فضای اظهار نظر، مکالمه، بحث و چاره جویی در مسایل همگانی به طور آزاد می باشد. هر کس بالقوه حق و قدرت شرکت در این فضا را دارد و باز به گونه ای نظری و آرمانی کسی امتیازی نسبت به دیگران در این فضا ندارد. مهمترین نقش را در گستره همگانی؛ نشریه ها و روزنامه ها دارند. جدا از نشریات می توان از نهادهایی چون باشگاه­های صنفی، انجمن­های فرهنگی، انستیتوهای مربوط به اقلیت­ها، واحد­های نشر، مدرسه­های کاملا خصوصی خارج از نظام و ایدئولوژی حاکم و ... یاد کرد. از وظایف حوزه­ی عمومی ایجاد منطق گفتگو در جامعه و حتی در سطح هیئت حاکمه می باشد. با گسترش چین حوزه ای است که به حاشیه رانده­ شده­ها می­توانند با بهره گیری از فرصت ایجاد شده، داخل متن شدن را خواستار گردند و با شکسته شدن قداست کلان روایت­های تحمیل شده، خود را به عنوان یک روایت مثل سایر روایت­های دیگر مطرح سازند.

کنش ارتباطی تحریف نشده: هدف کنش ارتباطی دسترسی به تفاهم ارتباطی است. چیزی که مورد نظر هابرماس است، ارتباط تحریف نشده و بدون اجبار است. آنچه مانع کنش ارتباطی می­شود؛ مشروع سازی­ها، ایدئولوژی­ها، قهر و نیروی نظامی، حذف فکری و فیزیکی طرف­های درگیر در کنش ارتیاطی می­باشد. اگر بخواهیم ارتباط باز و آزاد داشته باشیم، باید این علت­ها را از میان برداریم تا نظام ارتباطی تحریف نشده را داشته باشیم که در آن افکار آزادانه ارائه می شوند و در برابر انتقاد حق دفاع دارند، طی این نوع استدلال، توافق غیرتحمیلی توسعه می­یابد. این امر نیز در نهایت به وارد متن شده به حاشیه رانده شده­ها کمک کرده و راه اقتدار هرگونه روایت را مسدود می­کند.

 

کریم محمودی، کارشناس ارشد جامعه­شناسی

چاپ شده در مجله تریفه، سال چهارم، شماره پنجم، اردیبهشت 89

  mahmoodikarim@yahoo.com

به کدامین گناه کشته می شویم؟!

آه فرزاد؛ دوباره دلم تنگ است. به زبانی می گویم که آنها ادعای فهمیدنش را دارند:(بای ذنبٍ قُتلت)؟ و واقعا به کدامین گناه کشته شدی؟ 

به تو و من انگ می زنند که تجزیه طلبید!، ولی آیا پایمردی تو نبود که همه فهمیدند که تو خود را از هر ایرانی، ایرانی تر می دانی و در راه آرمانت که همانا آزادی هموطنانت از هر قید و بند خود ساخته بود، با چنان استواریی جانت را هدیه کردی. 

مگر می توان به من، که خدا می داند چقدر صدای طپیدن قلبم را برای وطن و هم وطنانم شنیده ام و چقدر با هر خون ریخته شده گریه کرده ام، انگ تجزیه طلبی زد؟! 

اینک فقط خفاشانند که نمی توانند من، تو و هر ایرانی آزاده ی دیگری را ببینند که خود را ایرانی می دانیم و با گریه مادر هر شهید، مادران ما گریسته اند و با ریختن خون هر ایرانی، خون از چشم ریخته ایم. 

آری کسی که خود را تافته ای جدا بافته از کلیت هر ایرانی می داند باید آگه باشد که خود را از کلیت انسانی نیز جدا بداند، چون دیگر برای آزادگی و پایمردی و جاودانگی نمی توان حد و مرز تعیین کرد و زبان آزادگی و انسانیت و ایرانی بودن دیگر یکی نیست و نخواهد بود. 

زینب جلالیان را می خواهید به کدام گناه به دار بیآویزید؟